سه شنبه , 6 آبان 1404 - 12:19 بعد از ظهر

اختصاصی| دختر شهید فؤاد شکر: پدرم به خبرنگار فرانسوی گفت ما «خمینیون» هستیم

گروه سیاسی خبرگزاری تسنیممهدی بختیاری: شهید «فواد شُکر» مشهور به «سید محسن» فرمانده ارشد نظامی حزب‌الله، یکی از باسابقه‌ترین فرماندهان مقاومت اسلامی لبنان بود که نامش در کنار شهیدانی چون عماد مغنیه، حسان اللقیس، مصطفی بدرالدین، ابراهیم عقیل و علی کرکی آورده می‌شد که نشان از سابقه طولانی او در مبارزه با اشغالگران صهیونیست حتی پیش از تشکیل حزب‌الله دارد.

فواد شکر در 15 آوریل 1961 در شهر «نبی شیث» در منطقه بعلبک واقع در شرق لبنان به دنیا آمد و در هنگام شهادت 63 سال داشت.

او یکی از گروه 10 نفره از جوانان شیعه لبنانی بود که در حمله اسرائیل به لبنان در سال 1982 میلادی، با کمترین امکانات در منطقه «خَلده» در حومه بیروت، نبردی سخت با نظامیان مسلح اسرائیلی داشتند و این نبرد به گونه‌ای بود که ارتش اسرائیل مجبور شد برای ورود به بیروت، خلده را دور بزند.

از آن گروه 10 نفره، 9 نفر (شهیدان سمیر مطوط، اسعد برو، احمد شمص، جعفر المولی، محمد یوسف، عاصی زین‌الدین، محمد حسونه، حسن شکر، محمود یوسف) پیش از سید محسن به شهادت رسیدند و او نیز سالها بعد در تاریخ 10 مرداد ماه سال 1403 (31 جولای 2024) بر اثر حمله هوایی جنگنده‌های ارتش رژیم صهیونیستی به بیروت که یک روز قبل از آن انجام شد، به شهادت رسید و به دوستان شهیدش پیوست.

 

«خدیجه شُکر» دختر شهید «سید محسن» در گفتگویی اختصاصی با خبرگزاری تسنیم، به بیان برخی ناگفته‌ها از زندگی شخصی پدرش، به‌ویژه ماجرای نبرد «خَلده»، ارتباط سید محسن با فرماندهان شهید و سید حسن نصرالله دبیرکل شهید حزب‌الله و آخرین ساعات زندگی پدر پرداخته است.

 «خمینیون» چه کسانی بودند؟

.

– وقتی اسرائیل در سال 1982 به لبنان حمله کرد و به خلده (حومه بیروت) رسید، پدرم و 9 نفر دیگر از دوستانش با هم توافق کردند تا براساس فرمایشات امام خمینی (ره) مبنی بر وجوب جنگ با اسرائیل با این رژیم بجنگند حتی اگر همه‌شان شهید شوند.

– پدرم به این موضوع نگرشی کربلایی داشت و به آنها گفته بود که همیشه می‌گفتیم، ای کاش با شما (امام حسین(ع) بودیم. حالا هر کس دوست دارد تا امام حسین (ع) را یاری کند، امام حسین (ع) اکنون اینجا در «خلده» است.

– با اینکه نفراتشان کم بود، در ورودی «اوزاعی» با نیروهای اسرائیلی درگیر و با غافلگیری صهیونیست‌ها، بر آنها پیروز شدند و حتی یک تانک اسرائیلی را هم به همراه یونیفرم ارتش اسرائیل به غنیمت گرفتند.

– در آنجا یک خبرنگار فرانسوی از آنها پرسیده بود گروه شما چه نامی دارد؟ که پدرم پاسخ داده بود: ما «خمینیون» هستیم. او این نام را به‌کار برد چون در اصل، مبارزه‌شان برآمده از تبعیت و پیروی از فرمایشات امام خمینی (ره) بود.

– از آن 10 نفر، 9 نفر پیش از پدر به شهادت رسیدند و برای همین همیشه حسرت می‌‌خورد تا اینکه پیمان آن ده نفر با رفتن ایشان کامل شد.

پدرم دقایقی قبل از شهادت حاج عماد با او بود

.

– پدرم از ابتدای تاسیس حزب‌الله با تمام فرماندهان هم دوره و همراه بود. نمی خواهم بگویم دوستان چرا که آنها برادران پدر بودند. از سید عباس (موسوی) گرفته تا حاج عماد مغنیه تا سید ذوالفقار (شهید بدرالدین) و حاج قاسم تا سایر رزمندگان.

– من در لحظه شهادت این فرماندهان  معنای واقعی ثابت قدم و استقامت را در پدرم فهمیدم. با وجود اینکه می‌دانم ارادت قلبی‌اش به آنها چقدر بود اما سعی می‌کرد رفتاری قدرتمند داشته باشد تا بتواند به اطرافیانش روحیه دهد.

– با شهادت یک فرمانده در مسیر مقاومت خللی ایجاد نمی‌شود، بلکه حس انتقام و خون خواهی را علیه اسرائیل افزایش می‌دهد و عزم و اراده ما را برای ادامه نبرد و جهاد قوی‌تر می‌کند.

– هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم که پدرم موقع شهادت حاج عماد چه حالی داشت. آنها دقایقی پیش از شهادت ایشان با هم بودند. می‌دانم حاج عماد چقدر برای پدرم عزیز و باارزش بود. پدر در زمان شهادت حاج عماد با صلابت و شجاعت ایستاد و تلاش کرد سایرین را تسکین و آرامش دهد. او یادآور شد که شهادت حاج عماد باید ما را برای ادامه دادن این مسیر قوی‌تر کند.

– وقتی حاج قاسم شهید شد، من غم و اندوه را در او دیدم. شاهد بودم پدرم چقدر متاثر است. با چنین غم و اندوهی به شهادت این برادران می‌نگریست.

– یک فرمانده باید هم آنگونه باشد که جناب سید حسن نصرالله درباره آنها فرمود ، افرادی که در سختی‌ها بتوان به آنها تکیه کرد. پدرم در شهادت یارانش نمونه‌ای از این استواری و ثبات قدمی بود.

فواد شکر در تماس با خانواده قبل از شهادت چه گفت؟

.

– پدرم را دو روز پیش از شهادتش دیدم. به طور کاملاً عادی در یک دیدار خانوادگی. اما در روزی که ایشان شهید شدند، چندین بار با هم تماس داشتیم.

– آخرین تماس، چند دقیقه پیش از شهادتش بود. بچه‌ها داشتند باهم بازی می‌کردند که پسرم از دخترم پرسید اگر چراغ جادو داشتی چه آرزویی می‌کردی؟ پاسخ دخترم این بود که آرزوی اصلیش محو و نابودی اسرائیل است.

خوب یادم هست که پسرم آن موقع به دخترم گفت: برای تحقق این آرزو به چراغ جادو نیازی نداری، کافیه به «پدربزرگ سید» بگویی. بچه‌ها به پدرم می‌گفتند «پدربزرگ سید». به پدرم زنگ زدم و به ایشان گفتم «آدم» و «جود» اینجوری گفته‌اند.

از من خواست که با پسرم صحبت کند و از او خواست که یک کاغذ بیاورد و آرزوهایی را که باید در واقع از خداوند متعال آرزو کنیم، یادداشت کند. البته بیشترش مربوط به آخرت بود با وجود اینکه پسرم سن کمی دارد. یادم هست که به او گفت که باید تلفن را قطع کند.

– پدرم در وصیت نامه‌اش نوشته است: به پسرم و نوه‌هایم سفارش می‌کنم آنگاه که فرصت شهادت و فرصت جهاد در راه خدا پیش رویتان قرار گرفت، به هیچ دلیلی آن را ترک نکنید.

تا 2 روز نمی‌دانستیم پدر شهید شده یا نه؟

.

– وقتی آن حمله در ضاحیه اتفاق افتاد و یکی از ساختمان‌ها مورد هدف قرار گرفت، ما نمی‌دانستیم پدر کجاست. موقعیت مکانی پدر جزو مسائلی بود که ما نمی‌دانستیم و سؤال هم نمی‌کردیم.

– وقتی حمله اتفاق افتاد، ما اصلاً نمی‌دانستیم هدف چه کسی بوده است. معمولاً در این لحظات و در این موارد وقتی خبری از این نوع منتشر می‌شود، ما منتظر تماس پدر هستیم یا هر اشاره‌ای از او که به طور کلی به ما آرامش خاطر دهد.

– پس از مدت کوتاهی، به ما اطلاع دادند که پدرم در زمان بمباران در این ساختمان بوده اما هنوز چیزی در مورد سرنوشت او نمی‌دانستند.

– جستجوی پدر بسیار طولانی شد. از روز اول تا روز دوم، لحظات بسیار سختی بود. در این زمان، ما چشم انتظار بودیم و نمی‌دانستیم پدرمان زنده است یا به شهادت رسیده؟ آیا زیر آوار مانده یا از ساختمان خارج شده است؟ این یکی از سخت‌ترین لحظات بود.

– روز دوم دیر وقت بود. چون این بمباران پدر را از ساختمانی به ساختمان دیگر پرت کرده بود پس از نزدیک به 24 ساعت، جنازه پدر را پیدا کردند. وقتی پیکر را پایین می‌آورند، خبر شهادت را هم اعلام می‌کنند.

– مادر و خواهرانم در عالی‌ترین حالت صبر و شکیبایی بودند. آنها مثل همه خانواده‌های شهدای حزب‌الله از عهده این وظیفه برآمدند که در آن لحظات دوباره به دشمن این پیام را رساندند که بالاترین کاری که شما می‌توانید انجام دهید این است که پدران، برادران و فرزندان ما را بکشید و این شهادت یکی از بالاترین مراتب برای ماست، با فضیلت ترین شکل مرگ.

– آنچه بیش از همه دل ما را به درد می‌آورد، تالم روحی فراوان جناب سید حسن نصرالله بود.

بعد از شهادت «سید حسن» دوباره یتیم شدیم

.

– لحظه‌ای  که پیکر پدرم را دیدم. حال و روز بسیار سختی را تجربه کردم. البته کمتر احساس یتیم شدن داشتم چون همیشه در تصورم سید حسن نصرالله پدر بزرگتر این خانواده بود.

– بدون شک تاثیر خبر شهادت پدرم روی جناب سید حسن نصرالله کم نبود، آن هم با توجه به تصویری که ما از رابطه جناب سید حسن نصرالله با پدر داشتیم؛ آن رابطه‌ی برادرانه‌ و دوستی و همکاری که می‌دانستیم یک رابطه قوی و محکم است.

– وقتی پدرم شهید شد، متوجه شدم که رابطه بین آنها و ارزش پدرم نزد جناب سید حسن نصرالله بسیار بیشتر از آن چیزی بود که تصور می‌کردیم. این را به خوبی فهمیدیم. در هر تماسی که جناب سید حسن نصرالله با ما داشت از طرز صحبت کردنش با ما، از اینکه چقدر این فقدان پدر بر روی ایشان تأثیر گذاشته بود، نحوه صحبت ایشان با ما در مورد اینکه چطور می‌خواهد حامی این خانواده باشد. سید حسن تا پیش از این فقط یک دختر داشت و حالا شش دختر دارد.

– اما سید حسن نصرالله چنان از شهادت سید محسن متأثر شدند که نه تنها ما این غم و اندوه را احساس کردیم، بلکه همه، زمانی که سید حسن در مراسم ترحیم پدرم سخنرانی کردند، این حزن را شاهد بودند.

آن زمان که جمله معروفش را گفت که “به شهیدمان خداحافظ نمی‌گویم، بلکه می‌گویم، به امید دیدار در شهادت، به امید دیدار در جوار همه دوستان”، همه شاهد بودند که سید حسن نصرالله در حال وداع است و به خودش تسلیت می‌گوید. این یکی از مواردی است که ما را خیلی تحت تأثیر قرار داد و خیلی‌ دل ما شکست وقتی دیدیم سید حسن نصرالله بعد از رحلت پدر آرزوی شهادت کرد چون ایشان برای ما مثل یک تکیه گاه بود.

– اما خداوند متعال اراده فرمود تا سید حسن نصرالله را نیز پس از پدرم به عنوان شهید برگزیند و ما دوباره یتیم شدیم و مجدداً آن لحظات را تجربه کردیم.

بهترین خاطرات با پدر را در ایران داریم

.

– طبیعتا زندگی‌ای که ما با پدرمان گذراندیم -منظورم مخفی بودن امور و سبک زندگی‌ای است که ما داشتیم- باعث شد که پدرم کمتر در لحظات خاطره انگیز ما فرزندان حضور داشته باشد. پدرم نه در جشن فارغ‌التحصیلی ما حضور داشت‌ و نه در جشن عروسی‌ ما.

پدرم هیچ وقت در جشن تولد فرزندانش حضور نداشت، در آن جزئیاتی که بچه‌ها چه کوچک و چه بزرگ با پدرشان تجربه می‌کنند.

– ما نمی توانستیم مثلاً با پدرمان برای خرید لباس بیرون برویم یا با او در یک مکان عمومی غذا بخوریم. این چیزهایی را که ما در لبنان از آن محروم بودیم، در ایران از آن بهره مند می‌شدیم. منظورم خاطراتی است که مختص رابطه والدین با فرزندان است. آن فضای آزادی که بتوانیم در آن خاطره‌ای ثبت کنیم، بیشتر در زمان حضورمان در ایران بود.

– وقتی در ایران بودیم، آزادی عمل داشتیم. می توانستیم با پدر قدم بزنیم. می‌توانستیم در مکان‌های عمومی با پدر حضور داشته باشیم. وقتی در ایران بودیم می توانستیم پدر را با اسم صدا بزنیم، می‌توانستیم جلوی مردم او را «بابا» صدا کنیم. دوران حضورمان در ایران، دورانی است که بیشترین خاطرات خوش را در ذهنمان داریم چون خارج از مرزها بودیم و فشار امنیتی کمتری را تجربه می‌کردیم.

– یکی از خاطره‌انگیزترین لحظاتی که در ایران بودیم و همراه پدر به ایران سفر کرده بودیم، لحظات دیدار با رهبر معظم انقلاب بود. لحظاتی بود که در ذهن و قلب حک شدند و از ذهن پاک نمی شود و این احساس خوب و لحظات خوب در همه این سالها همراهمان باقی مانده است.

.

فیلم کامل گفتگو با خدیجه شُکر دختر شهید فواد شکر (سید محسن) فرمانده ارشد حزب‌الله

انتهای پیام/


Source link

درباره ی طلوع ارتباطات

ورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است

مطلب پیشنهادی

آخرین مهلت ثبت‌نام ری را، ۲۰۷ و دنا ؛ نیاز به افتتاح حساب وکالتی نیست

به گزارش همشهری آنلاین به نقل از تسنیم، متقاضیان خرید محصولات ایران خودرو تا امروز …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *