به گزارش خبرگزاری تسنیم از گرگان، دیشب خیلی سخت به صبح رسید. غم از در و دیوار شهر و روستای قانقرمه میبارد و ترکمن صحرا در غمی بزرگ و جانکاه فرو برده است.
آسمان پهنه گسترده ترکمنصحرا، به رنگ غم سنگینی درآمده و گویی میخواست با مردمی که از گوشه و کنار این دشت سبز، به سوی روستای قانقرمه میآمدند، همدردی کند.
جاده، دیگر ظرفیتی نداشت. ردیف بیانتهای ماشینها، مانند تسبیحی از هم پاره شده، در میانه و کنار جاده رها شده بودند. درها باز بود و صاحبانشان، که مردان و زنان و پیر و جوان بودند، پیاده و با شتاب، گویی که دیر رسیده باشند، به سوی قلب تپنده این غم میشتافتند.
کمتر کسی سخن میگفت؛ گویی زبانها بند آمده بود. فقط صدای قدمها بر روی خاکهای کنار جاده و ناله بادی که در میان علفهای صحرا میپیچید، شنیده میشد. بوی خاک نمخورده و عطر گیاهان بیابانی، فضایی غریب و به یادماندنی آفریده بود.
جمعیت در خیابان اصلی روستا، انبوه و انبوهتر میشد. تا جایی که چشم کار میکرد، مردم آمده بودند. اینجا دیگر شیعه و سنی، ترکمن و فارس معنی نداشت؛ همه “برادر” بودند، برادرانی که پسر جوان سرزمینشان را از دست داده بودند. نگاهها به در یک خانه دوخته شده بود؛ خانهای ساده که روزگاری شاهد اولین گامهای یک پسر بچه با آرزوهای بزرگ بود.
خانهای که معلوم نیست چگونه میخواهد با این داغ سنگین کنار بیاید. ناگهان سکوت شکست. پیکر “صابر کاظمی”، در حالی که در پرچم سه رنگ ایران پیچیده شده بود، بر روی دوش گروهی از جوانان غمزده، از خانه بیرون آمد. گویی تمامی سنگینی این غم ناگهان بر شانههای حاضران فرود آمد.
تابوت آرام آرام جلو رفت تا جایی که قرار بود نماز بر پیکرش خوانده شود.همه هستند؛ خانمها دورتر از مردان ایستادهاند و از گوشه چشمهایشان جاری میشود و با گوشه چارقد اشکها را پاک میکنند.
پدر، محکم اما با چهرهای از هم پاشیده، در ابتدای جمعیت ایستاده اما قلبش در میان سینه به سختی و تندی میزند. همبازیهای کودکیاش، جوانان روستا، با چهرههایی که باور این واقعیت برایشان ممکن نبود، حلقهوار تابوت را گرفته بودند. آن پسر چپدست که توپ والیبال را با چنان قدرتی میکوبید به زمین حریف که غرش استادیوم را در سکوت فرو میبرد، اکنون آرام و بیحرکت در میانشان بود.
دستهای بیشمار دوستانش از فرهاد قائمی گرفته تا آرمان صالحی مجتبی میرزاجانپور، علی اصغر مجرد و خیلیهای دیگر، تابوت را به نوبت بر دوش گرفتند. هرکس سهمی از این آخرین بدرقه میخواست. تابوت، مانند قایقی بر اقیانوسی از انسانها، به آرامی به سوی آرامگاه ابدی به حرکت درآمد. تنها صدای قدمهای یکپارچه و نالههای بلند شده در میان سکوت، فضا را پر کرده بود. پیرمردی ترکمن با سبیلی سفید و چهرهای آفتابسوخته، با نگاهی حسرتآمیز به تابوت خیره شده بود و زیر لب زمزمه میکرد: ای پسر، ما به تو افتخار میکردیم. زن جوانی با کودکی در آغوش، اشک میریخت؛ گویی در غم از دست دادن برادری میگریست.
مسیر تشییع، گذر از میان زندگی خود صابر بود. از کنار زمین خاکی والیبالی میگذشت که اولین پرشها و ضرباتش را به خود دیده بود. از کنار دیوارهای خانههایی که روزی با دوستانش در سایهاش به خیالپردازیهای کودکانه مشغول بود. امروز، این خیالها برای همیشه به واقعیتی تلخ بدل شده بود. ترکمنصحرا، این دشت همیشه زنده و سرسبز، امروز در سوگی نشسته بود که با جان و دلش عجین شده بود.
وقتی پیکر او به آرامی در خاک رحمت آرام گرفت، گویی فریادی خاموش در سینه همه حبس شد. پرچم ایران از روی پیکرش جمع شد، اما یاد او برای همیشه در قلب این مردم و در تاریخ این سرزمین باقی ماند.
امروز مردم گلستان ثابت کردند که “سرزمین برادری” تنها یک نام نیست؛ یک حقیقت زنده و جاری است، حقیقتی که در سختترین لحظات، خود را نشان میدهد و غریبی نیست که در مصیبت یکدیگر، همدردی کنند.
صابر کاظمی رفت، اما همانگونه که یک بازیکن والیبال در زمین، برای همتیمیهایش موقعیت میسازد، او نیز در آخرین بازی زندگیاش، موقعیتی را برای نمایش باشکوه عشق و برادری فراهم کرد؛ صحنهای که تا همیشه در اذهان مردم این دیار خواهد ماند و یادآور این خواهد بود که در گلستان، برادری را با جان میخرند.
انتهای پیام/
Source link
پایگاه خبری ایده روز آنلاین



