پنجشنبه , 13 آذر 1404 - 12:26 بعد از ظهر

مدینه در انتظار دل‌های جوان/روایت خبرنگار تسنیم از بدرقه کاروان عمره دانشجویی

به گزارش خبرنگار اعزامی دانشگاه خبرگزاری تسنیم، سوز سرمای زمستان تازه بلند شده است. ساعت نزدیک سه بامداد است و اینجا، فرودگاه امام خمینی(ره)، ترمینال «سلام» در شور و شوق عجیبی غوطه‌ور است. فضای سالن با نخستین زمزمه‌های ندای «لبیک» در هم می‌آمیزد و گزارش ما از همین نقطه آغاز می‌شود.

روایت خبرنگار تسنیم از بدرقه کاروان عمره دانشجویی

پرواز ما به مقصد مدینه با اندکی تأخیر مواجه شده و من از این فرصت استفاده می‌کنم تا میان جمع صمیمی کاروان «عقیله» قدمی بزنم. کاروانی که قرار است ده‌روزی را در کنار هم در سفر عمره‌ی دانشجویی بگذرانیم؛ سفری که روز وفات حضرت ام‌البنین (س) در مدینه خواهیم بود و روز میلاد حضرت زهرا (س) را در مکه جشن خواهیم گرفت.  

با یک نگاه سرسری می‌توان فهمید که تعداد کودکان در این کاروان کم نیست. صدای خنده و بازی‌شان سراسر سالن را پر کرده است؛ بعضی در کالسکه‌های‌شان به خواب رفته‌اند و برخی دیگر هنوز بیدار و پرشور، چشم درخشان از شوق سفر.  

ماه عسل در حج

کنار زوجی می‌ایستم که هر دو از دانشجویان دانشگاه فرهنگیان هستند. خانم لبخند بر لب می‌گوید: «نزدیک یک سال است نامزد کرده‌ایم، این سفر برای ما مثل ماه‌عسل پیش از عروسی است… هنوز هم باورم نمی‌شود!»   همسرش هم آرام می‌گوید قاری قرآن است و خانمش حافظ کل قرآن؛ زوجی که ایمان و محبت‌شان با هم درآمیخته و لبخندشان گرمای دل‌انگیزی به فضا می‌دهد.

نفس 6 ماهه، نوزادی که جنگ 12 را دیده

کمی دورتر، مادری را می‌بینم که خودش دانشجوست و همسرش دانشجوی دکتری هوافضای دانشگاه خواجه‌ نصیر. دختر کوچولویشان، «نَفَس»، تنها شش‌ماه دارد؛ با نگاهی معصوم مستقیم در چشمانم خیره می‌شود. مادرش با صدایی آرام می‌گوید: «وقتی نفس فقط هشت روزه بود، جنگ دوازده روزه آغاز شد… روزهای سختی را گذراندیم.»  

دستم را به‌سوی دستان کوچک نفس دراز می‌کنم و با خنده می‌گویم: «پس حاج‌خانم ما جنگ را هم دیده!»  پدر و مادر هر دو می‌خندند و لحظاتی بعد، نفس در آغوش گرم مادر به آرامی به خواب می‌رود.

جای خالی پیدا می‌کنم و روی صندلی می‌نشینم. کنارم خانمی نشسته که دانشجوی دکتری فیزیک در همان دانشگاه خواجه نصیر است. می‌گوید: «کار مقاله و رساله‌ام تمام شده، نفس راحتی می‌کشم. شوهرم مهندسی معدن می‌خواند و دختر 14 ماهه‌ای داریم به نام ماهرو که یک لحظه هم آرام نمی‌گیرد!»  

ماهرو با چشمان براق و خنده‌ی شیطنت‌آمیزش بی‌اختیار لبخند بر لبم می‌نشاند.

از زینب 9 ماهه تا پارسای دو ساله در مسیر مدینه النبی

کمی جلوتر، نوزاد نه‌ماهه‌ای در آغوش مادرش خوابیده است. مادر، دانشجوی دانشگاه علوم پزشکی تهران است. با لبخند می‌گوید: «ابتدا اسم‌مان در لیست ذخیره بود، اما صدایمان کردند و گفتند دعوت‌تان قطعی شده است.»  اولین سفرش با زینب کوچک است، و ذوق و شوق از چشمانش می‌ریزد.  

کودکی دو ساله با شیرینی خاص خودش مشغول بازی است؛ پارسا نام دارد. پدرش، عضو هیئت علمی دانشگاه امام حسین (ع)، سعی می‌کند او را آرام کند و به شوخی می‌گوید: «اسمت را به خانم خبرنگار بگو!»  
من می‌خندم و می‌گویم: «بگذارید از او فیلم بگیرم.»  

پارسا که حالا از توجه همه شاد شده با زبان کودکانه‌اش می‌گوید: «می‌ریم هواپیما!» و صدای خنده سالن را پر می‌کند.

محیای یازده‌ماهه، با لبخند دلبرانه‌اش هر کسی را جادو می‌کند. به‌محض دیدنم، با چنان خنده‌ی شیرینی عکس‌العمل نشان می‌دهد که دندان‌های سفید و کوچک‌اش برق می‌زند. پدرش که فارغ‌التحصیل رشته مخابرات دانشگاه علم و صنعت است، لبخند می‌زند و می‌گوید: «محیا خیلی خوش‌روزی است. ما به برکت او دعوت شدیم.»

مادرش، دانشجوی شیمی، با چشمانی پر از شوق ادامه می‌دهد: «باورم نمی‌شود تا نرسیم، دلم آرام نمی‌گیرد.»

محمدصدرای دوساله هم در کالسکه خوابیده است. مادرش، که دانشجوی کارشناسی‌ارشد مدیریت رسانه است، می‌گوید: «اول گفتند در لیست ذخیره‌ایم، اما ناگهان تماس گرفتند و گفتند آماده شوید. از قم خودمان را رساندیم.» همسرش، دانشجوی دکتری مدیریت دولتی، لبخند به لب اضافه می‌کند: «اولین سفر حج خانوادگی‌مان است.»

کنار درب خروجی سالن، حلقه‌ای صمیمی از چهار زوج جوان توجه‌ام را جلب می‌کند. همگی پر از انرژی و امیدند، در چهره‌شان موج زندگی دیده می‌شود.  

یکی از زوج‌ها ده سال از زندگی مشترکشان می‌گذرد. مرد، پزشک اطفال و عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی است و همسر، استاد روان‌شناسی دانشگاه تهران مرکز. وقتی از احساسش می‌پرسم، چشمانش پر از اشک می‌شود: «مضطربم… می‌ترسم نتوانم عظمت این سفر را درک کنم.»  

لحظه‌ای بعد لبخند می‌زند و اضافه می‌کند: «سفر حج، مهریه‌ام بود.» همسرش با خنده می‌گوید: «سال 88 ثبت‌نام کرده بودم اما به خاطر شیوع آنفلوانزا نرفتم. حالا با قدمِ خوب او راهی شدم!» همه می‌خندیم.

زوج بعدی، سه سال از ازدواجشان می‌گذرد. هر دو دانشجو هستند و خانم می‌گوید:   «یک‌بار در هشت‌سالگی به حج آمده بودم، اما حالا… انگار برای اولین بار است. حس دیگری دارد.»  در دل این شب بلند، میان سوز تازه زمستان، گرمای ایمان و محبت در سراسر سالن جاری است.  

اینجا دیگر همه زائریم…

هر نگاه، نوری از امید و هر خنده، نوای اشتیاقی برای سفری آسمانی است؛ سفری که از فرودگاه سلام آغاز می‌شود و تا بهشت مدینه ادامه خواهد داشت. فرودگاه حالا فقط محل پرواز نیست بلکه میعادگاهی شده میان زمین و آسمان. اینجا، تمام دانش‌ها و مدرک‌ها کنار گذاشته شده و فقط یک عنوان باقی می‌ماند: زائر خانه خدا…

به‌عنوان خبرنگار این کاروان، سفر میدانی من نیز در همین لحظه آغاز شده است. گزارش‌های کامل‌تر، مصاحبه‌ها و جزئیات این سفر معنوی را در روزهای آینده دنبال کنید.

انتهای پیام/


Source link

درباره ی طلوع ارتباطات

ورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است

مطلب پیشنهادی

از زیبایی تا امنیت: دروازه‌ای به دنیای دستگیره‌ درچوبی

دستگیره ها تنها ابزاری برای باز و بسته کردن درها نیستند؛ آنها اولین نقطه تماس …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *